پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 2006
نویسنده : TAKPAR

روزی بزی زاده شد. رفت کمی آن طرف . دید دم این طرف . خواب زه چشمش پرید ور چکه خوابی ندید.

 

دید بزی ساده تر خرد سرش بی ثمر. ساخت جواب ، خواب خویش . کرد پالانش پلید.

 ور زه به کوهی پرید. تا که به آنجا رسید . کرد پالانش عوض ، کرد به دکتر لقب

شنید صدای ستم . رفت سیش باحشم . گفتم کنم تخت تو ، تیره کنم بخت تو.

صدا بزد دوستش . جمع بکرد انبوهش . سخن بگفت صد با ها ، قیام کرد ضد شاه

با دو سه صد حرف خود ، بزها شدند یکصدا تا که به چه کار آید یه شاه؟کرد به باید فنا.

گفتند وکردن فنا جان خویش ، آن دو سه چند یار ساده دل ، ساده کیش

گشت زمین سرخ تر . بدتر از آن شاه تر . بر نشت بر چراگاه خویش ، کرد به پا زان مرغزار  ، رامشگاه خویش.

گفت به باید شدن بیشتر از بیستا ، تا که آسان شود ، سواری بر این بزهای بی سره ، بی پرو بی صدا

جمع بکرد بیشتر از بیستا . شد سوارتر از اینها ، مرد بران تخت خویش ، تیره و تارو شب و دلدارو ، داغدیده و غم دارو ، بخت سیه ، بیداریه بی خواب  بکرد زان گله ی بدبخت خویش

بعد شدند بزهای دیگر سوار . این نه سوار ، آن نه سوار بیستا یکی ، همه با هم سوار .

زد به باید شاخ بر این بیستا ، بر نه به باید به دادن سواری بی ستا .


:: موضوعات مرتبط: ﺷﻌﺮ و ﻗﻄﻌﺎت ادﺑﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ادیــــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــیسه ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 56 صفحه بعد