روزی بزی زاده شد. رفت کمی آن طرف . دید دم این طرف . خواب زه چشمش پرید ور چکه خوابی ندید.
دید بزی ساده تر خرد سرش بی ثمر. ساخت جواب ، خواب خویش . کرد پالانش پلید.
ور زه به کوهی پرید. تا که به آنجا رسید . کرد پالانش عوض ، کرد به دکتر لقب
شنید صدای ستم . رفت سیش باحشم . گفتم کنم تخت تو ، تیره کنم بخت تو.
صدا بزد دوستش . جمع بکرد انبوهش . سخن بگفت صد با ها ، قیام کرد ضد شاه
با دو سه صد حرف خود ، بزها شدند یکصدا تا که به چه کار آید یه شاه؟کرد به باید فنا.
گفتند وکردن فنا جان خویش ، آن دو سه چند یار ساده دل ، ساده کیش
گشت زمین سرخ تر . بدتر از آن شاه تر . بر نشت بر چراگاه خویش ، کرد به پا زان مرغزار ، رامشگاه خویش.
گفت به باید شدن بیشتر از بیستا ، تا که آسان شود ، سواری بر این بزهای بی سره ، بی پرو بی صدا
جمع بکرد بیشتر از بیستا . شد سوارتر از اینها ، مرد بران تخت خویش ، تیره و تارو شب و دلدارو ، داغدیده و غم دارو ، بخت سیه ، بیداریه بی خواب بکرد زان گله ی بدبخت خویش
بعد شدند بزهای دیگر سوار . این نه سوار ، آن نه سوار بیستا یکی ، همه با هم سوار .
زد به باید شاخ بر این بیستا ، بر نه به باید به دادن سواری بی ستا .